آرامگاه خاطره ها...!
دیشب باز میان عقل و دل من اختلاف پیدا شده بود. با هم گفتگو داشتند و هر دو مرا به شهادت و گواهی می طلبیدند. هنگامی رسیدم که دل می گفت: تو احساسات نداری، معنی مهر و محبت را نمیدانی. این منم که با کوچکترین "احساس" به طپش در می آیم و زود متأثر می شوم.
چقدر زود گذشت روزگارانی که تنها محفل تمامی آن خانه ها با نور اندک یک فانوس روشن می شد. چه زود خاطره شد کوتاهی دیوارهای خانه هایی که رفت و آمد در آن نیازی به در زدن نبود.
دلتنگم برای آدمها و آداب و رسوم هایی که دیگر رنگ باخته اند.. دلتنگ بودن واژه ی انسانیت حق و عدل است! دلتنگ نان کم تمامی سفره هایشان! دلتنگ آبادی خانه هایشان و هزاران دلتنگی و معرفت دیگر....
چرا خانه هایی که روزی همین دستان زحمتکش پدر برای بالا بردن دیوارهایش پینه می بست با بی عدالتی با خاک یکسان شود؟ چرا می خواهیم آرامگاه خاطره هایشان را نابود کنیم؟ به چه قیمتی؟!! به قیمت نابودی دل!!!
عده ای نشسته اند و برای خودشان بریده اند و دوخته اند غافل از اینکه سویی دیگر اشکی از حسرت گونه ی یکی را نوازش می کند. حکمشان را با بی رحمی تمام صادر کرده اند. حتی اگر آن خانه ها یک مشت خشت بی ارزش بیش نباشند روزگاری کانون گرم و امن خانواده ها بود. خدایا چطور می توانند خرابشان کنند.
به خاطر اینکه مأمنی برای جوانان علاف و بیکار روستایمان است. چرا با خراب کردن میراث فرهنگی بخواهند چاره گشایی کار خود باشند.
دلم نمی خواهد خیلی زیاد به عقب برگردم، اگر سرگذش روستایمان در چندین سال اخیر بنگریم چه می بینیم؟
آیا برای اعتلاء و عظمت روستای خویش گام برداشته اید؟ آیا به دنیای بشریت هدیه ای تقدیم داشته اید؟
چرا نامحرمانه صحبت کنیم مگر درمیان ما نامحرمی نشسته که از ابراز حقایق شرمنده باشیم نه...... آیا تاکنون کاری که کار باشد صورت داده ایم و گامی که گام باشد به پیش برداشه ایم؟
چرخ گردون و این نیمه ی عمر گذشته من به من ثابت نموده اگر جوانی بخواهد زندگیش به سوی منجلاب کشیده شود چه پنهانی و چه آشکارا کشیده خواهد شد و او بدون هیچ ترسی کار خودش را می کند. حتی اگر ما بخواهیم یاد و خاطره ی عزیزانمان را با خاک یکسان کنیم.
چرا آنهایی که آستین های همت خود را بالا زده اند برای آبادانی این روستا ، از بین این همه زمین انگشت اشاره خود را به سمت خاطرات قدیمی ما هدف گرفته اند؟
بیایید به ندای وجدانمان گوش کنیم..
- ۹۱/۰۶/۲۴