قربانی های کوچک...
به قلم: امیررضارضایی( اوزی)
داشتم به انقاق خانواده نهار می خوردم..
کنار بالکن در طبقه دوم آپارتمان..
رو به کوه و با هوای دل انگیز ظهر اول زمستان..
.و به یاد پرواز بادبادکهایی که عصر جمعه در همین محله و با بچه ها ،شادی را به پرواز در آورده بودیم.. و چه زیباست شادی و نشاط طفلانی معصوم و پاک...
و در این خیال دل انگیز از خاطره دیروز، ناگهان با صدای زنگ خانه ، پرنده خیال انگیزم ، به زمین فرود آمد...
رفتم روی بالکن...
خدای من ...
بچه هام بودن..
بچه های محله ماکه دیروز در برنامه شادی ما ،جاشون خالی بود...
با شادی و نشاط همیشگی و البته دیوانه بازی ،فریاد زدم :بچه هااااا...کجایید شما؟
چند روز صداتون در کوچه نیست..
.دلم براتون تنگ شده بود...و و...
خواهر بزرگه با ناراحتی از اون پایین سرشو بالا کرد:
آقای...... ....
دیروز برنامه بادبادک بازی گذاشتید و ما نبودیم ..
آخه یه اتفاقی واسه بابا و مامانمون افتاده که.....
گفتم :ستایش
،هیچی نگو بعد حرف می زنیم... سهم شما از بادبادکهارو گذاشتم کنار..
.الان از این بالا واستون میندازم پایین...
بیا اینم سهم شما...
با شادی از روی بالکن، سهم بچه هارو با شیوه ای همیشگی که آمیخته با هیجان بود دادم..
.
سهم شادی و نشاط از دیروزی که نبودند...
ستایش با شادی بادباکهارو گرفت..
سهم داداشهارو هم گرفت...
وبا بقیه رفت توی کوچه...
نگاه کردم و نگاهم نگاه شادی دیروز نبود....
و آه کشیدم و بغض کردم.
.از
دیدن غم صورتشان...
از حرفی که ستایش خواست بگه و من نزاشتم...تا در این روزی که آمدند، باران غم نبارد..
ولی مگر می شود عوض شدنشان را نفهمید؟
من مردن نشاط را در وجودشان دیدم تا مرثیه گوی طفلان معصوم محله با جاری شدن اشکهایم از اون بالا باشم..
و چه غم انگیز است دیدن و شنیدن قربانی شدن بچه های محله از سهم طلاق...
غم بزرگی که ناگزیر صدای شکستنهایش را فرداهاخواهیم شنید...
شکستن امید، طراوت، عشق...و شکستن کودکی..
ولی اینک بچه های محله ما، شکسته شدند...
- ۹۹/۱۰/۰۶